وانشات ویمین

 

Name : Too night 

 

Couple : Vimin

 

Ganer : Smut ، Romance 

 

Write : Namkyu 

 

┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈❅Scenario❅

 

_محکمتر ته...آهههه لطفا بیشتر!

 

جیمین همون‌طور که جلوی اینه خم شده بود و با چشمایی که از شدت شهوت حالت خماری به خودشون گرفته بودن نالید و به انعکاس بدنشون جلوی آینه خیره شد.

 

تهیونگ، اسپنک محکمی به لپ سفید و نرم باسنش زد و از پشت خودش رو بیشتر بهش چسبوند و با این کار تمام عضوش رو داخلش کوبوند...با لحن خشداری کنار گوشش زمزمه کرد.

 

_داری...دیوونم می‌کنی بچه!

_آههه...فاک خیلی بزرگی.

 

جیمین با قوسی که به بدنش داد ناله کشداری کرد و فاک...حس میکرد این تازه اول شبشونه و کیم تهیونگ قرار نیست حالاحالاها رهاش کنه!

تهیونگ برای ثانیه‌ای به چشم‌های سیاهش چشم دوخت و حس کرد روی قلبش مایعی داغ سر ریز شد و تا معده‌اش رو آب جوش ریختن! پلک زد و یکی از دست‌هاش رو روی مشت شل شده‌ی جیمین گذاشت

 

- مثل اون هرزه های توی باز رفتار نکن جیمین!

 

جیمین بزاقش رو بلعید. قلبش تند می‌تپید و می‌تونست بفهمه گوش‌ها و گونه‌هاش از نزدیکی بینشون سرخ شده و نبض داره

 

- پس بذار من هرزت باشم تهیونگ. دیگه دنبال اون هرزه‌ها نرو و فقط و فقط من باشم! برام مهم نیست هرزه ام فقط میخوام مال تو باشم!!!

 

┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈❅

#Scenario |#vimin |#Namkyu

ویکوک

به چی مینگری پسرم👀😂

ویمین کیوتن

 

حیح🍭

وانشات ویکوک

 

" کوکی قهری؟" تهیونگ آروم زمزمه کرد و دستش رو دور کمر پسر کوچک‌تر حلقه کرد.

جوابی نشنید؛ می‌دونست که جانگکوک از دستش ناراحته اما کاش یکی اینو به دیک سفت‌ شده‌اش هم حالی می‌کرد.

هوفی از کلافگی کشید و با لبخند شیطنت آمیزی دستش رو پایین‌تر سر داد اما قبل ازین که دستش به عضو کوک برسه، دست پسر کوچیک‌تر متوقفش کرد:"چیکار داری... عاه، بس کن، تهیونگ." دست تهیونگ رو گرفت و زیر دست خودش قفل کرد تا خیال شیطنت به سرش نزنه اما کی می‌تونه یه ببر هورنی رو از به دست آوردن چیزی که می‌خواد منع کنه؟

دوباره کارش رو تکرار کرد و اینبار جانگکوک از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ برگشت.

"بس کن دیگه، ته به خدا اگه تمومش نکنی..." تهیونگ دست‌هاش رو دور گردن جانگکوک حلقه کرد و با یه حرکت پسر کوچک‌تر رو مجبور کرد تا روش خیمه بزنه. "بعدا نازتو می‌کشم، کوک. الان من هورنیم و اگه به فاکم ندی میرم و از یوگیوم هیونگ می‌خوام تا..." حرفش با قرار گرفتن لب‌های پسر کوچیک‌تر روی لب‌هاش نیمه تموم موند. با حرفی که زده بود؛ به احتمال زیاد فردا سر کار لنگ میزد.

༱ #KookV • #NSFW • #Scenario • #Deborah 

▸ ──────⬥────── ◂

ꪶ̈́ ⸢ T.ME/TAEKOOK_AREA ⸥ 𐤀

@⁠⁠⁠⁠⁠ ⁠⁠⁠➪𝙋⃟𝙪𝙧𝙥𝙡𝙚 𝙨𝙪𝙣 𝙨𝙚𝙩༆

ایمجین ویکوک🕯🦋

 

 

با حس زبون داغ و نرم تهیونگ روی نیپل حساس و قلقلکیش آهی کشید و تک خنده ای کرد.

_اوه...ته...اوممم..انقد آروم انجامش نده خندم می گیره.

تهیونگ نیشخندی از سر شیطنت زد و سعی کرد کمتر پسر رو اذیت کنه.

_هر چی تو بخوای بیبی مو آبی من.

دست هاش باسن جونگ کوک رو فشردن و لب هاش به محکم ترین شکل دور نیپل جونگ کوک حلقه شدن و مشغول مکیدنش شد.

و اتاق آبی رنگشون پذیرای صدای ناله های قشنگ پسر کوچیکتر شد.

هیچوقت از عشق بازی با تهیونگ سیر نمیشد... 

*ᯇ #baran*

*ᯇ #Fanart ࿒ # Imagine*

*─────⋯─────*

   *℡ (𝚊𝚍/𝚋𝚊𝚛𝚊𝚗)𝚓𝚔𝚝.𝚋𝚝𝚜🕯️🦋*

 

 

ایمجین ویکوک🌙✨

 

 

آرشه‌ی ویالون بین انگشت‌های مرد می‌رقصید و حاصل‌اش زنجیره‌ی موسیقی ملایمی بود که بدن‌های مست و خسته‌ی زوج‌هایی که وسط سالن می‌رقصیدن رو به حرکت با ریتمش وامیداشت. 

تهیونگ خمار بنظر می‌رسید. اما هنوز هم می‌تونست رقص دو نفره‌شون رو کنترل کنه، هرچند نمی‌فهمید،‌درواقع پسر مقابلشه که اینکارو میکنه! 

با صدایی دورگه زمزمه کرد:《قشنگ می‌رقصی...》تا فقط سکوت سنگین بین‌شون رو شکسته باشه. 

_فقط میدونم حرکاتم درستن. 

پسر اینطور جواب داد، چون سعی داشت صادق و متواضع باشه! 

تهیونگ به پلک‌های نیمه بازش خیره شد:《گاهی هردوش یه معنی‌ میده...》

*ᯇ #baran*

*ᯇ #Fanart ࿒ # Imagine*

*─────⋯─────*

  *℡ (𝚊𝚍/𝚋𝚊𝚛𝚊𝚗)𝚓𝚔𝚝.𝚋𝚝𝚜🕯️🦋*

سناریو اسمات نامجین

بیجنبع نخونه :-) 

ادامه نوشته

سناریو اسمات یونمین

های😐✨

عنوان که معلومه...بل °__• 

خلاصه که بی جنبه نخونه:|

ادامه نوشته

♪𑁍༆ندای کمانچه༆𑁍♪   ☽︎ پارت ۱❥︎

#ندای_کمانچه

#پارت_۱

#vmin

#kookmin

#yoonkook

 

ژانر:عاشقانه،رمانتیک،معمایی،به سبک دوره چوسان کره... 

-نباید کسی بفهمه این نوزاد دختره میفهمیی؟یا اگه نمی فهمی با جونت بهاشو پس میدی !!!

+بله ...بله

زن دست پاچه تائید کرد و رفت اما نمی دانست چ بگوید و چه نگوید سرش را بر باد خواهد داد...

 

                              ∆∆∆∆∆   

-بچه پسره سرورم...

-تبریک میگم برادر....

-بدش ب من 

وبامهربانی پسری را که از دختر بودن اوغافل بود درآغوش گرفت و نام او را جیمین نهاد....در همین بین در خانه بردارش نیز نوزاد پسری متولد و نام اورا تهیونگ نهادند....

 

سالها گذشت وان دو همبازی یکدیگر بودند و به یکدیگر علاقه بسیاری داشتن غافل از از تمام دنیای اطراف و رمز و رازهای دنیایشان آن دو به هم عشق می ورزیدند و برای خود خیال پردازی می‌کردند....

- ی بار دیگه...یبار دیگهه

-اَاَاَاَه.... خستم کردی تهیونگ دستام درد گرفتن انقد این این اهنگو زدم....

و کمانچه را بروی کف چوبی خانه گذاشت و سمت حیاط راهی شد و تکیه بر درخت زرد الویی ک شکوفه زده بود زد وپاهایش را در شکمش فرو برد و سرش را بر روی آن گذاشت....

-اَاَه چقد لوسی جیمینن...عیش

-اصلا هم لوس نیستم مگه دخترم لوس باشم؟! دستام درد گرفتن ...اصلا توکه انقد دوسش داری چرا خودت یادنمیگیری بزنی....

تهیونگ به سمت جیمین قدم برداشت.‌‌... و روبه روی او نشست

-چون دوست دارم موقع زدن تورو تماشا کنم و این صدا رو تنها از صدای ساز تو بشنوم و توی شیرین ترین خاطراتم باتو غرق شم وفرو برم....

جیمین پوکر نگاهش کرد 

-یجوری میگی خاطرات انگار بیست سالمونه باهم خاطره ساختیم....یا من تو فقط ده سالمونههه...

-جیمیمن مطمنم چ ده سال چ بیست سالت باشه تو هنوزم اونقد بامزه ای ک دل ی دختر رو بلرزونیی...

-عیشش نمیخام اصن ازدواج دوست ندارم

-چ بخای چ نخای ازدواج میکنی اگرم نکنی بد نیست اونوقت خودم میام می گیرمت

با دست تهیونگ رو به عقب هل داد و از جاش بلند شد

-منحرف بدبخ ،بیچاره زنت ک توقراره شوهرش باشی

 و به سمت ایوان خانه رفت و نشست

-مگه من چمه هاااا....یااااا؟!!!!

وجیمین شروع کرد ب تقلید از تهیونگ ادایش را در اوردن.....

-صب کن الان بهت نشون میدم....ادای منو در میاررری هوممم؟!

وجیمین بازهم ادای تهیونگ را در اورد

وسمت جیمین حمله ور شد

-الان کنه قلقلک میوفته تو جونت

وشروع کرد ب قلقک دادن جیمین وجیمین اونقد خندید ک اشک از چشمانش سرازیر شد وتسلیم تهیونگ شد...

تهیونگ بوسه ای بر دماغ جیمین زد و

-اگه تو دختر بودی تو رو مال خودم میکردم

چشمان جیمین خمار شد و سرش را در اغوش گرم تهیونگ فرو برد

 

                                  ∆∆∆∆

 

داشت درست می دید؟؟ این همان عمویی بود ک مهربان بود؟!او همان پر خوش قلب تهیوتگ بود؟؟!

برای چه؟!طمع؟؟

مگر چه چیزی در سلطنت هست که چشم انسان را کور می کند وباعث میشود برادر قصد جان برادرو خانواده اش را بکند؟؟!!

این درست نیست ازکجا انقدر انسان ها طمع کار شده اند ؟!

از کجا؟ازکجا انقدر بی رحم شدند؟!

پدرش هیچ .... حال چرا قصد جان برادر زاده و همسر بردارش را کرده بود؟!

 ازترس جانشینی برای حکومت؟چرا انسان ها انقدر خود خواه شده بودند که بخاطر یک لقب ومنسب بالا قصد جان عزیز ترین هایشان را بکنند؟!؟!

حال هر چه بود جز خاکستر هیچ نبود نه پدری و مادری هیچ کس حتی که تهیونگی هم نبود ک اورا مانند همیشه ارام کند او مانده بود با راز بزرگش،خاکستر خاطرات،درد وغم ونامه ای ک باید به بانوی اعظم گیسانگ خانه شهر تحویل می داد تا جای خابی و مکانی برای محافظ از او اماده کند...

همه چیز مدفون شده بود ...حتی خود جیمین واز اعماق مرداب وحود جیمین تنها روح او بود که اسیر بند جسم او شده بود و جسمش نیز خسته تر از همیشه انزوا و گوشه نشینی را اانتخاب کرده بود..‌.گویی جیمین سنگ شده بود....نه احساسی ن حرفی برای گفتن....بی تفاوت نسبت به همه چیز ....

اما گذشت وگذشت و او حال بیست سال داشت و ده سال از ان ماجرای تلخ گذشته اش می گذرد...

حال او بانویی زیبا از گیسانگ خانه بود ک هویتش تیره و تار بود... وهیچکس ب درستی نمی دانست او کیست....

نه اشتباه نکنید او گیسانگ نبود او پاک ترین ومودب ترین دختر انجا بود و هیچ وقت در مراسم ها و جشن ها شرکت نمی کرد و همیشه در سکوت و سکوت....مگر اینکه اورا وادار ب حرف زدن بکنند و در گوشه ای از حیاط پشت گیسانگ خانه می نشست وکمانچه و یار قدیمی وهمیشگی اش و مرحم ش را به صدا در می اورد و باز با همان نوای سوزناک همیشگی تمام حرف هایش را میزد...وتمام نگفته هایش را در ان می امیخت

 

                            ∆∆∆∆∆

 

از قصر بیرون امده بود کلافه از کار های روز مره ی سلطنت بود ...خسته شده بود از روز مرگی های سلطنت از سیاست از دخالت وزیر ها از همه چیز.‌‌‌...خسته شده بود... وباخود فکر میکرد یعنی میشود مثل ده سالپیش دوباره به ان دوران شیرین بچگی اش با جیمین برگردد؟! وهمچنان اورا تماشا کند؟!همچنان خاطره بسازد؟!

اهی از درد وغم خاطرات خاک خورده قدیمی اش کشید ...اهی از غم و درد قلب دلتنگش ....دلش تنگ نوای همان کمانچه را می کرد ...همان کمانچه ای که هرگز از شنیدن ان خسته نمی شد و هر دقیقه مشتاق تر از قبل به ان گوش میداد ...همان کمانچه ای ک بادستان ظریف جیمین نواخته میشد....

انقدر غرق در خاطراتش شده بود که گویی دیگر در انجا نبود وحتی اینبار ان صدا را میشنید.‌‌‌...نه صبر کنید این تخیل نیستت

-هی دونگ جو توهم این صدا رو میشنوی یا من توهم زدم؟؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محیام نویسنده جدید^~^🍓❤

حیح 

بقیشو بمونین تو خماری تا شب بنویسم فردا بتایپم😂💔✨

بوس نظر یادتون نره😂💜💙✨ 

 

 

یاا من نویسده جدیدم نظر بدین انرژی بگیرم🥺💜💙✨