#ندای_کمانچه
#پارت_۱
#vmin
#kookmin
#yoonkook
ژانر:عاشقانه،رمانتیک،معمایی،به سبک دوره چوسان کره...
-نباید کسی بفهمه این نوزاد دختره میفهمیی؟یا اگه نمی فهمی با جونت بهاشو پس میدی !!!
+بله ...بله
زن دست پاچه تائید کرد و رفت اما نمی دانست چ بگوید و چه نگوید سرش را بر باد خواهد داد...
∆∆∆∆∆
-بچه پسره سرورم...
-تبریک میگم برادر....
-بدش ب من
وبامهربانی پسری را که از دختر بودن اوغافل بود درآغوش گرفت و نام او را جیمین نهاد....در همین بین در خانه بردارش نیز نوزاد پسری متولد و نام اورا تهیونگ نهادند....
سالها گذشت وان دو همبازی یکدیگر بودند و به یکدیگر علاقه بسیاری داشتن غافل از از تمام دنیای اطراف و رمز و رازهای دنیایشان آن دو به هم عشق می ورزیدند و برای خود خیال پردازی میکردند....
- ی بار دیگه...یبار دیگهه
-اَاَاَاَه.... خستم کردی تهیونگ دستام درد گرفتن انقد این این اهنگو زدم....
و کمانچه را بروی کف چوبی خانه گذاشت و سمت حیاط راهی شد و تکیه بر درخت زرد الویی ک شکوفه زده بود زد وپاهایش را در شکمش فرو برد و سرش را بر روی آن گذاشت....
-اَاَه چقد لوسی جیمینن...عیش
-اصلا هم لوس نیستم مگه دخترم لوس باشم؟! دستام درد گرفتن ...اصلا توکه انقد دوسش داری چرا خودت یادنمیگیری بزنی....
تهیونگ به سمت جیمین قدم برداشت.... و روبه روی او نشست
-چون دوست دارم موقع زدن تورو تماشا کنم و این صدا رو تنها از صدای ساز تو بشنوم و توی شیرین ترین خاطراتم باتو غرق شم وفرو برم....
جیمین پوکر نگاهش کرد
-یجوری میگی خاطرات انگار بیست سالمونه باهم خاطره ساختیم....یا من تو فقط ده سالمونههه...
-جیمیمن مطمنم چ ده سال چ بیست سالت باشه تو هنوزم اونقد بامزه ای ک دل ی دختر رو بلرزونیی...
-عیشش نمیخام اصن ازدواج دوست ندارم
-چ بخای چ نخای ازدواج میکنی اگرم نکنی بد نیست اونوقت خودم میام می گیرمت
با دست تهیونگ رو به عقب هل داد و از جاش بلند شد
-منحرف بدبخ ،بیچاره زنت ک توقراره شوهرش باشی
و به سمت ایوان خانه رفت و نشست
-مگه من چمه هاااا....یااااا؟!!!!
وجیمین شروع کرد ب تقلید از تهیونگ ادایش را در اوردن.....
-صب کن الان بهت نشون میدم....ادای منو در میاررری هوممم؟!
وجیمین بازهم ادای تهیونگ را در اورد
وسمت جیمین حمله ور شد
-الان کنه قلقلک میوفته تو جونت
وشروع کرد ب قلقک دادن جیمین وجیمین اونقد خندید ک اشک از چشمانش سرازیر شد وتسلیم تهیونگ شد...
تهیونگ بوسه ای بر دماغ جیمین زد و
-اگه تو دختر بودی تو رو مال خودم میکردم
چشمان جیمین خمار شد و سرش را در اغوش گرم تهیونگ فرو برد
∆∆∆∆
داشت درست می دید؟؟ این همان عمویی بود ک مهربان بود؟!او همان پر خوش قلب تهیوتگ بود؟؟!
برای چه؟!طمع؟؟
مگر چه چیزی در سلطنت هست که چشم انسان را کور می کند وباعث میشود برادر قصد جان برادرو خانواده اش را بکند؟؟!!
این درست نیست ازکجا انقدر انسان ها طمع کار شده اند ؟!
از کجا؟ازکجا انقدر بی رحم شدند؟!
پدرش هیچ .... حال چرا قصد جان برادر زاده و همسر بردارش را کرده بود؟!
ازترس جانشینی برای حکومت؟چرا انسان ها انقدر خود خواه شده بودند که بخاطر یک لقب ومنسب بالا قصد جان عزیز ترین هایشان را بکنند؟!؟!
حال هر چه بود جز خاکستر هیچ نبود نه پدری و مادری هیچ کس حتی که تهیونگی هم نبود ک اورا مانند همیشه ارام کند او مانده بود با راز بزرگش،خاکستر خاطرات،درد وغم ونامه ای ک باید به بانوی اعظم گیسانگ خانه شهر تحویل می داد تا جای خابی و مکانی برای محافظ از او اماده کند...
همه چیز مدفون شده بود ...حتی خود جیمین واز اعماق مرداب وحود جیمین تنها روح او بود که اسیر بند جسم او شده بود و جسمش نیز خسته تر از همیشه انزوا و گوشه نشینی را اانتخاب کرده بود...گویی جیمین سنگ شده بود....نه احساسی ن حرفی برای گفتن....بی تفاوت نسبت به همه چیز ....
اما گذشت وگذشت و او حال بیست سال داشت و ده سال از ان ماجرای تلخ گذشته اش می گذرد...
حال او بانویی زیبا از گیسانگ خانه بود ک هویتش تیره و تار بود... وهیچکس ب درستی نمی دانست او کیست....
نه اشتباه نکنید او گیسانگ نبود او پاک ترین ومودب ترین دختر انجا بود و هیچ وقت در مراسم ها و جشن ها شرکت نمی کرد و همیشه در سکوت و سکوت....مگر اینکه اورا وادار ب حرف زدن بکنند و در گوشه ای از حیاط پشت گیسانگ خانه می نشست وکمانچه و یار قدیمی وهمیشگی اش و مرحم ش را به صدا در می اورد و باز با همان نوای سوزناک همیشگی تمام حرف هایش را میزد...وتمام نگفته هایش را در ان می امیخت
∆∆∆∆∆
از قصر بیرون امده بود کلافه از کار های روز مره ی سلطنت بود ...خسته شده بود از روز مرگی های سلطنت از سیاست از دخالت وزیر ها از همه چیز....خسته شده بود... وباخود فکر میکرد یعنی میشود مثل ده سالپیش دوباره به ان دوران شیرین بچگی اش با جیمین برگردد؟! وهمچنان اورا تماشا کند؟!همچنان خاطره بسازد؟!
اهی از درد وغم خاطرات خاک خورده قدیمی اش کشید ...اهی از غم و درد قلب دلتنگش ....دلش تنگ نوای همان کمانچه را می کرد ...همان کمانچه ای که هرگز از شنیدن ان خسته نمی شد و هر دقیقه مشتاق تر از قبل به ان گوش میداد ...همان کمانچه ای ک بادستان ظریف جیمین نواخته میشد....
انقدر غرق در خاطراتش شده بود که گویی دیگر در انجا نبود وحتی اینبار ان صدا را میشنید....نه صبر کنید این تخیل نیستت
-هی دونگ جو توهم این صدا رو میشنوی یا من توهم زدم؟؟!
محیام نویسنده جدید^~^🍓❤
حیح
بقیشو بمونین تو خماری تا شب بنویسم فردا بتایپم😂💔✨
بوس نظر یادتون نره😂💜💙✨
یاا من نویسده جدیدم نظر بدین انرژی بگیرم🥺💜💙✨