༆𑁍❥︎Fiddle Call❥︎𑁍༆ #پارت_۳

 ༆𑁍❥︎Fiddle Call❥︎𑁍༆

#ندای_کمانچه

#پارت_۳

#vmin

#kookmin

#yoonkook

 

_سرورم شما برای اینکه بخواید به سلطنت برسید باید تمام موانع رو از سر راه بردارید

سه جونگ: یعنی میگید برادرام رو بکشم؟؟

-بله وگرنه اونا حریص می شن برای گرفتن سلطنت واینجوری تمام زحمات شما برباد میره سرورم... اول از همه باید از نقطه ضعف ولیعهد برای پایین کشیدنش استفاده کنید که اعتمادش بهتون جلب شه واز اعتمادش سوءاستفاده کنید وبعد سعی میکنید با اشکار کردن اون یک قدم نزدیک ت میشید وبا قتل شاه و نوشتن وصیت نامه از دروغین به اینکه سلطنت ماله شما میشه شما پادشاه میشید

 

-یعنی اول پدرم و دوم برادر هام؟؟نه هرگز این کارو نمی کنم!!چطور میتونم اینکار بکنم؟!

-چطور پدرتون به راحتی شما رو بعد از ازدواجتون با دختر من، دختر وزیر اعظم بیرون کرد؟!وشما دم نزدید،چطور شما رو طرد کرد ؟!چطور انگار نه انگارشما وجود دارید رفتار کرد؟!

شما باید به فکر ادامه نسل خودتون وآینده تهیونگ باشید ! نگران کار ها نباشید سرورم بهتون کنم خواهم کرد فقط شما اراده کنید...

 

-بردار هام چی ؟!پدرم هیچ،اصلا نامه رو چجوری میخواید بنویسید؟!

تمام حرص وطمعی که حال سه جونگ به ان مبتلا بودهمه وهمه را پدر همسرش، وزیر اعظم، کسی که شاه بیشتر از چشمان خویش به او اعتماد داشت ایجاد کرده بود... او میخواست قدرت بیشتری داشته باشد و کارها به میل خودش و به نفع خودش پیش برود...پدربزرگ ولیعهید کشور مقام بالایست نه؟

شاه وجلالش کور کننده است وحال چشم او بود کن جز طمع سلطنت چیز دیگری را نمی دید و او و دخترش می توانستند با تمام نقشه هایشان سلطنت را تصاحب کنند اما اول باید سه جونگ را فریب می دادند.... .

 

-سرورم اونها طمع سلطنت رو دارند نمیشه متوقفشون کرد اونا باعث خلل در کارتون میشند ....واما نامه....شما منو دست کم گرفتید سرورم؟من خودم از مهره سلطنتی محافظت می کنم پس به راحتی هرچه تمام تر می تونم این مسئله رو حل کنم سرورم...‌‌

-ولی من اگر بتونم تمام اون ده برادر دیگه رو بکشم نمی تونم ته جونگ رو بکشم اون بهترین برادر منه وتهیونگ وجیمین هم بازی و دوست هم هستن اینجوری رابطه اونا هم خراب میشه....

-پسرتون رابطش با پسر عموش خراب شه خوبه یا اینده ای که معلوم نیست با شاه جدید در کار باشه یا نباشه ؟!

لطفا عاقلانه فکر کنید سر ورم...

سه جونگ بی خبر از آینده نزدیکی که قرار بود به اونیز خیانت شود ونمی دانست همه این ها فقط و فقط برای پادشاه شدن تهیونگ است که قدرت را پدر ودختر از آن خود کنند....

                                          ∆∆∆∆∆

دوان دوان و با احتیاط تمام به محلی که تهیونگ بعد از خروجش از آنجا رفته بود رفت و چه سخت بود اینکه دلتنگ کسی باشی او حتی از وجود تو خبر نداشته باشد از دور نظاره گر تهیونگ بود تهیونگی که چقدر تغیر کرده بود تهیونگی که به کلی خلق وخویش عوض شده بود و دیگر ان تهیونگ شاداب و پر اشتیاق قبل نبود حتی لبخند هم نمی زد ناگهان اشکی از گونه جیمین غلتید وزمین را بوسید...این حجم از بغض گلویش را سنگین و چشمانش را اشک هایش تار کرده بودند... .چرا باید از دور نظاره گر او می بود وقتی می توانست حال در آغوش او غرق در خوشحالی و لذت باشد؟؟

ترق!شاخه زیر پای جیمین که حتی خود اوهم متوجه هش نشده بود شکست که باعث جلب توجه نگاه تهیونگ شد...آرام ومخفیانه محل را ترک کرد اما این کافی نبود ومحافظ شخصی تهیونگ به دنبال او می گشت 

نه نباید اینجام گیر بیوفتد ...نه نباید بفهمد...او اینجا بوده ...‌‌نباید بداند او برای چه کسی اشک ریخته ...اینجام نه...جیمین خداوند را التماس میکرد...

که ناگهان دستی او را به پشت دیوار کشاند وجیمین از ترس هینی کشید و با خود فکر کرد که دیگر اخر راه است اما... .

-هیس....

اومردی قد بلند با لباس ابریشمی درست مانند تهیونگ بود وچهره جذابی داشت.... .

-ش شما کس هستید....چطوری....چطوری منو میشناسید؟....چطور پیدام کردید؟

-داستانش طولانیه بعداً برات میگم بزار این بره

بله او پچ پچ های این دو را شنیده بود ودر لحظه آن دو راه گریزی نداشتند وبه سمتشان می امد، اینبار چه کسی میخواست نجاتشان دهد؟

مرد جذاب و ما شناس ک متوجه حضور نزدیک محافظ شده بود دست بر شمشیری که همراه داشته بود برد ناگهان شمشیری رو به روی جیمین کشیده شد و مرد ناشناس هم شمشیر ش را رو به روی محافظ قرار داد

_س سسروم

محافظ با دیدن مرد ناشناس دستپاچه شد

-شمشیرتو غلاف کن

-ولی سرورم... .

-گفتم غلاف کن... .

-چشم....

اینجا چخبر بود هویت مرد ناشناس چه بود ک حتی محافظ هم از او حساب می برد؟؟!

-اینجا چخبره؟!کوک تو اینجا چی کار میکنی؟!

 

 

 

 

یوهووو محیا ایز هیرر

کوکمین جونز.....عررر بنظرتون کوک چجوری جیمینو میشناسه ....اصن چجوری پیداش کرد؟اصن جونگ کوک کیه ک حتی محافظ ته هم میشناستش هم حساب می بره وحتی ته هم میشناستش؟؟

گایز ی پارت دیگه داریم بقیش دیگه هیچ ایده ایی ندارم ایده بدین پلیز مخم به ایده های قشنگتون نیاز منده وگرنه اپ نمیشه🙂💔 

 

 

 

 

 

 

༆𑁍❥︎Fiddle Call❥︎𑁍༆ #پارت_۴

 ༆𑁍❥︎Fiddle Call❥︎𑁍༆

#ندای_کمانچه

#پارت_۴

#vmin

#kookmin

#yoonkook

-میگم یونگی این صدای کمانچه چقد قشنگه صداش از همینجا میاد میشه بریم از اتاق بیرون و از نزدیک بهش گوش بدیم؟

-بریم قشنگه....

یونگی به حرف های معشوقه خویظ گوش فرا می داد و نه نمی اورد ولی می ترسید ، می ترسید از روزی که با گفتن حقیقت عشقش را از دست بدهد نمی خواست همین رابطه دوستی با او و در کنار او بودن را نیز از دست بدهد می خواست کنارش باشد... می ترسید او یونگی را پس بزند او از گفتن احساساتش به کوک واهمه داشت نمی خواست دوستی چندین وچند ساله اش با گفتن یک کلمه از احساتش از هم بپاشد 

-اوناهاش اون دختره کمانچه میزنه، وای چقد ظریف و بامزس....

ارام و این را گفت و خیره به دخترک شد....

احساسات یونگی با گفتن بامزه بودن ان دختر له شد . اوحتی اجازه نداشت عاشق شاهزداه شود پس چه خیاله باطلی .... پس چاره ای جز خیره نگاه کردن به او از دور نداشت... او نمی توانست با او باشد حتما پدرش بعد از فهمیدن این ماجرا او را طرد میکرد....

کوک غرق در نگاه جیمین بود ویونگی غرق در نگاه کوک اوقصد داشت با بیشتر نگاه کردن به کوک جزئیات چهره اش را بیشتر بخاطر بسپارد تا هنگامی که تا خود صبح به او فکر خواهد مرد چهره از را بهتر تجسم کند....

کوک هرشب درست همان زمانی که جیمین می نواخت آنجا بود وخیره به او پنهانی از سوز ساز جیمین لذت می برد اما جیمین بی خبر از تمامی آن شب هایی که منظره ی لطیف کوک بود،کوک به تازگی انقدر محو جذبه جیمین شده بود که سعی داشت جزئیات چهره اش را به خاطر بسپارد تا مدل نقاشی اش شود ، اونقاشِ ماهری بود وباعشق وعلاقه بسیا همه چیز را تجسم وطراحی میکرد اما اینبار خاص بود چون جیمین بود... .

اما او بیخبر از یونگی عاشق بود که حاضر بود تمام جانش را بدهد که او یک روز نه بلکه یک دقیقه کوک نیز عاشق یونگی باشد اما غافل از اینکه او یونگی را به عنوان برادر و دوست خود می دید...

                                       

                                              ∆∆∆∆

 

-شمشیرتو غلاف کن 

-یونگی تو اینجا چیکار می کنی؟!

-سرورم شما رو تنها دیدم ونگرانتون شدم اینطور شد که شما رو دنبال کردم 

-کوک تو این دختر رو از کجا میشناسی ؟!

-اه من ایشون رو خیلی وقته می شناسم داشتم باهاشون قدم میزدم که محافظ جلومون شمشیر کشید 

جیمین متعجب به کوک نامی که تهیونگ اورا صدا زده بود کند و اومتقابلا چشمکی به علامت سکوت به جیمین کند

-پس همو میشناسید ؟؟

جیمین:بله

-دونگ جو عذر خواهی کن!

-عذر می خوام سرورم که مزاحم اوقات شریفتون شدم 

محافظ زانو زد وتعظیم کرد

-خداحافظ کوک بعداً می بینمت

-خداحافظ برادر 

پس او برادر تهیونگ بود ولی تا آنجایی که جیمین میدانست تهیونگ برادری نداشت پس داستان از چه قرار بود؟؛

-خیلی ممنونم از تون خیلی ممنونم

-خواهش می کنم... یونگ سروکلت از کجا پیدا شد؟از می دنبالم میکنی؟

-من از وقتی شما از قصر بیرون اومدید تصادفی شما رو دیدم و نگرانتون شدم و ترسیدم بلایی سر شما بیاد

-حالا که چیزیم نشد...

هم قدم وهمراه هم شدند تا به مهمان سرای گیسانگ خانه رسیدند ....

-خیلی ممنونم از شما واقن نمی دونستم اگه شما نبودید امشب زنده می موندم یا نه 

-خواهش می کنم راستی برای چی اونجا بودی؟

-امممم..... راستش ایشون رو فکر کردم شبیه یکی از بستگانی قبلن داشتم بودم نگاهشون کنم که به دردسر افتادم

-پس ماجرا این بود!...حقم داری محو برادر ناتنی جذابم شی

 

-اوه راستی من باید لطف شما رو جبران کنم چه کمکی از دست من بر میاد؟؟

-برام کمانچه بزن

-بله؟شما از کجا میدونید؟!

-راستش اون عاشق کمانچه زدن شماست بخاطر همین بود که شما رو نجات داد

گونه های جیمین رنگ گرفت وخجالت کشید

-بفرماید داخل تا سازم رو بیارم... .

اول جیمین وبعد یونگی وکوک وارد محوطه گیسانگ خانه شدندوجیمین تنها را به پشت ساختمان و محوطه حیاط پشتی انجا برد همان خلوت گه همیشگی جیمین که حال دیگر خلوت نبود

-لطفاا اینجا یکم بشینید تا سازم رو بیارم

بعد از گذشت دقایقی جیمین با کمانچه اش سر رسید دو دوباره همان نوای همیشگی را نواخت و دوباره هجوم خاطرات وبغض سنگین وچشمانی تشنه بارانی دیگر واخرین نت کمانچه.... به همه ی اینها پایان داد

-از کجا یاد گرفتی به این قشنگی بزنی؟

-از بچه گی می نواختم

-تو اینجا زندگی میکنی؟

-بله

-پس یه گیسانگی؟

-نه من از وقتی پدرم ومادرم فوت شدن توسط نامه ای که مادرم قبل مرگش به بانو چوی داد به من اینجا اتاق داد و تربیتم کرد

-اوه از اشنایی با شما خوشحال شدم من جونگ کوکم وفکر می کنم بردارم تهیونگ رو هم دیدی این دوست عزیزم یونگیه 

-خوشبختم من هم سه یون هستم

اونباید هویتش را فاش می کند پس نامی دروغین را بر زبان اورد وبعد از خداحافظی با آن دو به اتاقش بازگشت.... ودوباره بدتر از همیشه مانند ان شب های تیره وتار شبش را سحر کرد.... .

 

 

 

 

 

هلو گایز بمولا دیگه مخم واسه پارت نوشتن نمی کشه سو برای اپ بعد حداقل بیست تا نظر واسه ادامه میخام من دیگه نه انرژی دارم نه ایده سو ای نید یو کار🥺💙💜✨

 

♪𑁍༆ندای کمانچه༆𑁍♪          ❥پارت ۲

 ༆𑁍❥︎Fiddle Call❥︎𑁍༆

#ندای_کمانچه

#پارت_۲

#vmin

#kookmin

#yoonkook

-مامان کی میریم قصر؟!

عزیزم لباساتو بپوش راه بیوفتیم

-اخ جون تهیونگم با ما میاد؟

تهیونگ با مامان خودش میاد پسرم

-حیف شد...اینجوری کله مسیر رو حوصلم سر میره... دمغ شد ومادرش نوازش وار دستی به موی دخترش زدو در اغوشش کشید پیشانی اش را بوسید

 

                                              ∆∆∆∆

-وای...چه خوشگله...پس اینجا قصره

اره پسرم...

-مامان مامان تهیونگ...من میرم پیشش

پسرم اینجا قصره تو باید مراقب رفتارت باشی و مودب باشی و توی قصر ندویی فهمیدی؟؟

-بله مادر حالا حالا میشه ،میتونم برم؟؟

برو ولی آروم

رفت به سمت تهیونگ ودست های کوچکش را با دست های بزرگ تهیونگ یکی کرد و به او لبخندی گشاده بر لب تحویل داد....وتااقامتگاه ملکه مادر آن دو با هم مشغول صحبت ها و شیطنت های کودکانه دنیای خویش بودند...

-بانو هِه هستم ملکه...

-بیا تو

ندیمه داخل شد و

-همسر شاهزاده ،سه جونگ(پدر تهیونگ) به همراه پسرش وهمسر شاهزاده ته جونگ (پدر جیمین) تشریف اوردن...

-بگو بیان تو

-بله وخارج شد

-ملکه گفتن تشریف ببرید داخل... وچهار نفره به اتاق رفتند و خنوز دست های جیمین در دست تهیونگ بود.... .

ملکه مادر با دیدن تهیونگ و جیمین بسیار خوشحال شد وآن ها را بر سر زانو هایش نشاند(جثه شون کوچیکه😐💔)

وعصرانه ی با تمام وقار دو مادر وملکه ،با شیطنت دو کودک و صحبت های بچه گانه های آن دو شرین شد... .

مادر بزرگ به دستور خودش یکی از جواهرات که به لباسش را اویزان میکرد و از جنس یشم بود راکه پدر بزرگشان برای اولین قرار عاشقانه خود به ملکه داده بود دستور داد به دونیم تقسیم کنند و ودو گردنبد بسازند ک یکی به جیمین تعلق داشت و دیگری به تهیونگ و دو گردنبد وقتی کامل میشد که ان دو کنار یکدیگر باشند ... ‌همراه با این گردنبند به این دو گفت که همیشه مراقب یکدگر باشند وهمیشه انها کنار هم هستند زندگی انها کامل میشود.... وبه ان ها گفت مانند برادر پشت هم باشند ... غافل از اینده ی نزدیک و شومی ک ان دو ازهم دور میشدند و رابطه بردارنه ان دو شکسته میشد... .

                              ∆∆∆∆∆

-صدای کمانچه رو میگید سرورم؟

-پس توهم نزدم ... .

ووسرعتش را بیشتر کرد وبه سمت صدای کمانچه رفت یعنی می توانست جیمینش باشد؟!

نه... مگر به این آسانی است...او فقط دختری بود که غرق در افکارش داشت کمانچه می زد و چقدر شبیه جیمین میزد بغض گلوی تهیونگ را هر لحظه بیشتر از قبل می فشرد وچشمانش غرق در اشکی که همیشه از سرازیر شدن گریزان بود اینبار چکید ...اوهنوز به پسر عموی ازدست رفته و گمشده اش فکر میکرد ...‌همه جارا به دنبال ردی بعد از ان اتش سوزی گشت ولی بی فایده بود.... .

اشکش را از صورتش کنار زد وبغضی ک سخت مانع نفس کشیدنش شده بود را فرو برد و به سمت دخترک تنها رفت وکنارش اران نشست نوای کمانچه به اخر رسید 

-خیلی قشنگ میزنی

جیمین متعجب به فرد کنار خودش که متوجه حضورش نشده بود نگاه کرد

-خیلی ممنون

حتی ظرفت صدایش هم مانند جیمین بود....چرا همه چیز دست به دست هم داده بودند که جیمین را در این دختر بیابد...

-میشه دوباره بزنی؟

-بله حتما 

وشروع کرد به نواختن وخود غرق در خاطراتی که با تهیونگ داشت شد وتهیونگ نیز غرق در خاطرات جیمین...وباپایان نواختن اخرین نت قطره ای اشک از گونه ی جیمین سرازیر شد 

در همین بین بانو چوی بانوی ارشد گیسانگ خانه کن انجا را اداره می کرد با دیدن تهیونگ کنار جیمین متعجب شد و وارد محوطه پشت آنجا شتابان شد

خوش امدید سرورم

وتعظیم مرد ودستپاچه او را به صرف چای دعوت کرد.... .

                            

                                  ∆∆∆∆∆

 

-تو هیچ میدونی اون کس کی بود؟ چطور انقدر کنارش راحت نشسته بودی؟

بدون هیچ حرفی جیمینجلوی بانو چوی خشکش زد

-جیمین اون تهیونگه ....امپراطور کشور میفهمیی همونی کن پدرش خانوادتو ازبین برد اون وقت تو اونجا راحت کن از ش نشستی؟؟؟

به جیمین شوک عظیمی وارد شده بود بیش از حد بد! خشکش زده بود ومتعجب بود که ناگهان اشک از چشمان براق و تیله ای اش چکید 

اون ....اون...پسرعموی من....اون...تهیونگ بود؟؟

وبا هق هق کلمات را تکرار می کرد تا شاید تمام این ها خوابی بیش نباشد...نه واقعیت داشتن...به سرعت از اتاق خارج شد وبه سمت مسیری کن تهیونگ رفته بود دوید اما چه میخواست بکند؟؟

 

 

 

 

 

 

 

بنظرتون جیمیمن چیکار میخاد بکنه هاا؟

من نمیگمم بمونین تو خماریش.... دیگه به کوکمین ها هم نزدیک میشیم گایز😍💜🥺✨💙🍓

منتظر نظرای قشنگتون هستم🙂💜✨💙🍓 انژی میخام🥺💙✨💜

 

 

 

 

 

 

 

♪𑁍༆ندای کمانچه༆𑁍♪   ☽︎ پارت ۱❥︎

#ندای_کمانچه

#پارت_۱

#vmin

#kookmin

#yoonkook

 

ژانر:عاشقانه،رمانتیک،معمایی،به سبک دوره چوسان کره... 

-نباید کسی بفهمه این نوزاد دختره میفهمیی؟یا اگه نمی فهمی با جونت بهاشو پس میدی !!!

+بله ...بله

زن دست پاچه تائید کرد و رفت اما نمی دانست چ بگوید و چه نگوید سرش را بر باد خواهد داد...

 

                              ∆∆∆∆∆   

-بچه پسره سرورم...

-تبریک میگم برادر....

-بدش ب من 

وبامهربانی پسری را که از دختر بودن اوغافل بود درآغوش گرفت و نام او را جیمین نهاد....در همین بین در خانه بردارش نیز نوزاد پسری متولد و نام اورا تهیونگ نهادند....

 

سالها گذشت وان دو همبازی یکدیگر بودند و به یکدیگر علاقه بسیاری داشتن غافل از از تمام دنیای اطراف و رمز و رازهای دنیایشان آن دو به هم عشق می ورزیدند و برای خود خیال پردازی می‌کردند....

- ی بار دیگه...یبار دیگهه

-اَاَاَاَه.... خستم کردی تهیونگ دستام درد گرفتن انقد این این اهنگو زدم....

و کمانچه را بروی کف چوبی خانه گذاشت و سمت حیاط راهی شد و تکیه بر درخت زرد الویی ک شکوفه زده بود زد وپاهایش را در شکمش فرو برد و سرش را بر روی آن گذاشت....

-اَاَه چقد لوسی جیمینن...عیش

-اصلا هم لوس نیستم مگه دخترم لوس باشم؟! دستام درد گرفتن ...اصلا توکه انقد دوسش داری چرا خودت یادنمیگیری بزنی....

تهیونگ به سمت جیمین قدم برداشت.‌‌... و روبه روی او نشست

-چون دوست دارم موقع زدن تورو تماشا کنم و این صدا رو تنها از صدای ساز تو بشنوم و توی شیرین ترین خاطراتم باتو غرق شم وفرو برم....

جیمین پوکر نگاهش کرد 

-یجوری میگی خاطرات انگار بیست سالمونه باهم خاطره ساختیم....یا من تو فقط ده سالمونههه...

-جیمیمن مطمنم چ ده سال چ بیست سالت باشه تو هنوزم اونقد بامزه ای ک دل ی دختر رو بلرزونیی...

-عیشش نمیخام اصن ازدواج دوست ندارم

-چ بخای چ نخای ازدواج میکنی اگرم نکنی بد نیست اونوقت خودم میام می گیرمت

با دست تهیونگ رو به عقب هل داد و از جاش بلند شد

-منحرف بدبخ ،بیچاره زنت ک توقراره شوهرش باشی

 و به سمت ایوان خانه رفت و نشست

-مگه من چمه هاااا....یااااا؟!!!!

وجیمین شروع کرد ب تقلید از تهیونگ ادایش را در اوردن.....

-صب کن الان بهت نشون میدم....ادای منو در میاررری هوممم؟!

وجیمین بازهم ادای تهیونگ را در اورد

وسمت جیمین حمله ور شد

-الان کنه قلقلک میوفته تو جونت

وشروع کرد ب قلقک دادن جیمین وجیمین اونقد خندید ک اشک از چشمانش سرازیر شد وتسلیم تهیونگ شد...

تهیونگ بوسه ای بر دماغ جیمین زد و

-اگه تو دختر بودی تو رو مال خودم میکردم

چشمان جیمین خمار شد و سرش را در اغوش گرم تهیونگ فرو برد

 

                                  ∆∆∆∆

 

داشت درست می دید؟؟ این همان عمویی بود ک مهربان بود؟!او همان پر خوش قلب تهیوتگ بود؟؟!

برای چه؟!طمع؟؟

مگر چه چیزی در سلطنت هست که چشم انسان را کور می کند وباعث میشود برادر قصد جان برادرو خانواده اش را بکند؟؟!!

این درست نیست ازکجا انقدر انسان ها طمع کار شده اند ؟!

از کجا؟ازکجا انقدر بی رحم شدند؟!

پدرش هیچ .... حال چرا قصد جان برادر زاده و همسر بردارش را کرده بود؟!

 ازترس جانشینی برای حکومت؟چرا انسان ها انقدر خود خواه شده بودند که بخاطر یک لقب ومنسب بالا قصد جان عزیز ترین هایشان را بکنند؟!؟!

حال هر چه بود جز خاکستر هیچ نبود نه پدری و مادری هیچ کس حتی که تهیونگی هم نبود ک اورا مانند همیشه ارام کند او مانده بود با راز بزرگش،خاکستر خاطرات،درد وغم ونامه ای ک باید به بانوی اعظم گیسانگ خانه شهر تحویل می داد تا جای خابی و مکانی برای محافظ از او اماده کند...

همه چیز مدفون شده بود ...حتی خود جیمین واز اعماق مرداب وحود جیمین تنها روح او بود که اسیر بند جسم او شده بود و جسمش نیز خسته تر از همیشه انزوا و گوشه نشینی را اانتخاب کرده بود..‌.گویی جیمین سنگ شده بود....نه احساسی ن حرفی برای گفتن....بی تفاوت نسبت به همه چیز ....

اما گذشت وگذشت و او حال بیست سال داشت و ده سال از ان ماجرای تلخ گذشته اش می گذرد...

حال او بانویی زیبا از گیسانگ خانه بود ک هویتش تیره و تار بود... وهیچکس ب درستی نمی دانست او کیست....

نه اشتباه نکنید او گیسانگ نبود او پاک ترین ومودب ترین دختر انجا بود و هیچ وقت در مراسم ها و جشن ها شرکت نمی کرد و همیشه در سکوت و سکوت....مگر اینکه اورا وادار ب حرف زدن بکنند و در گوشه ای از حیاط پشت گیسانگ خانه می نشست وکمانچه و یار قدیمی وهمیشگی اش و مرحم ش را به صدا در می اورد و باز با همان نوای سوزناک همیشگی تمام حرف هایش را میزد...وتمام نگفته هایش را در ان می امیخت

 

                            ∆∆∆∆∆

 

از قصر بیرون امده بود کلافه از کار های روز مره ی سلطنت بود ...خسته شده بود از روز مرگی های سلطنت از سیاست از دخالت وزیر ها از همه چیز.‌‌‌...خسته شده بود... وباخود فکر میکرد یعنی میشود مثل ده سالپیش دوباره به ان دوران شیرین بچگی اش با جیمین برگردد؟! وهمچنان اورا تماشا کند؟!همچنان خاطره بسازد؟!

اهی از درد وغم خاطرات خاک خورده قدیمی اش کشید ...اهی از غم و درد قلب دلتنگش ....دلش تنگ نوای همان کمانچه را می کرد ...همان کمانچه ای که هرگز از شنیدن ان خسته نمی شد و هر دقیقه مشتاق تر از قبل به ان گوش میداد ...همان کمانچه ای ک بادستان ظریف جیمین نواخته میشد....

انقدر غرق در خاطراتش شده بود که گویی دیگر در انجا نبود وحتی اینبار ان صدا را میشنید.‌‌‌...نه صبر کنید این تخیل نیستت

-هی دونگ جو توهم این صدا رو میشنوی یا من توهم زدم؟؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محیام نویسنده جدید^~^🍓❤

حیح 

بقیشو بمونین تو خماری تا شب بنویسم فردا بتایپم😂💔✨

بوس نظر یادتون نره😂💜💙✨ 

 

 

یاا من نویسده جدیدم نظر بدین انرژی بگیرم🥺💜💙✨